خدایا امام خامنه ای فرزند حضرت زهرا و نائب حضرت مهدی را از همه خطرات محفوظ بدار و تمام بدخواهان و دشمنانش را در داخل و خارج به حق جدش الساعة خار و نابود بگردان.
- زمان انتشار: چهار شنبه 19 شهريور 1393
-
نظرات()
- زمان انتشار: سه شنبه 18 شهريور 1393
-
نظرات()
- بازدید : (3352)
سلام دوستان گرامی
چند روزی درگیر اسباب کشی بودم. ایضا مشغله های دنیوی این هفته های اخیر بدقولی آدم ها؛ و و و ... همه این ها کلافه ام کرده بود . یک جوراهایی حوصله خودم را هم نداشتم.
از قضا با همشیره رفته درب منزل یکی از دوستانشون که تعدادی کارتون تهیه کنیم. لحظاتی بعد پسر جوانی به نام رحمن با تعدادی کارتون آمد. نمی دانستم او کارگر آن خانه است؛ اول خیلی تحویلش نگرفتم. بعد متوجه شدم او کارتون ها راآورده. بسیار ساده بود آرام آرام.. مظلوم.. یک بستنی برای خواهرزاده 18ماه هام خرید و بعد هم برای ما. به آقا رحمن گفتم. من نمی خورم چرا خودت رو زحمت انداختی!! تشنه ام.. نمی خورم!!لحظاتی بعد طفلک با بطری آبی که از مغازه تهیه کرده بود آمد .. بدنمسست شد از خودم خجالت کشیم.. از این همه محبت بی دریغ این جوان که لکنت داشت کارگر بود... پدر و مادرش را در نوجوانی از دست داده بود... خدایا من را ببخش.. من باید بیش از این ها. آن جوان را تحویل می گرفتم!! کلی آن شب استغفار کردم... قرار است بگویم بعضی روزها بیاید دفترمان کمک ام کند!! برای دعا کنید!! گاهی ما آدم ها هواسم به اتفاقات کوچک اما زیبای دور و برمان نیست!! خدایا کمک ام کن تقوی پیشه کنم!!
دلم میگیرد... از دیدنِ آدمهایی که چشمِ ظاهر بینشان،
دیگرِ آدمها را، نه با مقیاسهای حضرتِ خالق، که با مقیاسِ ظاهر میسنجند... نفسم تنگ میشود از میزانی که آدمهای پوچ و درونتهیِ بزککردهیِ پرمدعا را پشت ویترینِ دنیا برای چشمها جلوه میدهد،
و دیگران را، هرچقدر هم که انسانتر، در آن پشتهای نادیدنیِ پنهان، مخفی میکند... خلقم تنگ میشود از این دیده نشدنها... از این به حساب نیاوردنها... روحم تنگ میشود از این میزانِ نامیزانِ دنیایی... از زیر پا گذاشته شدنِ روحهایی بزرگ و لطیف.... از چشم بستن بر حقیقتِ انسانها... حضرت پروردگار! ما به این آیهات شدیداً کافریم: إنَّ أکرَمَکُم عِندَاللهِ أتقاکُم ...
عهدنوشت: صاحبِ این عصر و زمانه شمایید... من، بهخاطرِ دلِ شما هم که شده، دنیا را از این نگاهِ پست و حقیر پاک خواهم کرد... از امروز، در ازای هر مقیاسی این چنین، احترامم را به وسعت و لطافتِ روحِ انسانها، چندین برابر خواهم کرد... از امروز، چشمهایم، تنها انسانها را خواهند دید ...
پانوشت: یاأیّها الّذین آمَنوا، آمِنوا ... لطفا!
- زمان انتشار: دو شنبه 17 شهريور 1393
-
نظرات()
- بازدید : (3014)
خواهرم حجابت؟
گفت دلم پاک است
مگر میشود پاکی هزاران نگاه را بدزدی و دلت پاک باشد؟
برادرم حجاب تو نگاهت است...
حواست باشد
تو را به امام زمان
حواست باشد
*این جمعه هم گذشت و یارم نیامد... *
- زمان انتشار: دو شنبه 17 شهريور 1393
-
نظرات()
دلم خیلی گرفته بود ...
صبح ها اکثرا بی حوصله هستم اما اون روز
دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
خیلــــــــــــــــــــــــــــی
گرفتـــــــــه
بــــود
انگار دلم از خدا گرفته بود ... عادت هر روزم بود قرآن خوندن ... اما اون روز دل قرآن خوندن هم نداشتم
هندز فری گذاشتم توی گوشم ، حس کردم شاید آهنگ آرومم کنه ، شاید دست کشیدن از ریسمان ِ خدا خدا کردن آرومم کنه ...
...
چند تا آهنگ گذاشت و هیچ کدوم نه آرومم کردند و نه افکارمو درگیر ...
اما یه آهنگی شروع به خوندن کرد ... که اولین بار بود گوش میکردم .از ابتدای آهنگ به هوای مخاطب خاص ِ دلم (خدا)آهنگ رو گوش دادم ... انگار
ازاول آهنگ معلوم بود این آهنگ آهنگ خاصی هست ... وسط های آهنگ بود که متوجه شدم مخاطب شعر خواننده هم با مخاطب خاص دل من که خدا باشه و هست ،،، یکیه !!!
تحمل نداره نباشی
دلی که تو تنها خداشی
عجیب بود ... دل من از تو میگیره و تو باز هوای منو داری ...
آسمون چشمام ابری شد. عینک دودی ام را به چشمام زدم . تا کسی حال چشمامو نبینه !!
سر خیابون رسیده بودم . سوار تاکسی شدم .
دوباره آهنگ رو از اول گوش دادم
تا به خودم اومدم صحنه ی فوق العاده ای دیدم . یه پلاک الله زیبا که از آیینه تاکسی آویزون شده بود ... انقدر زیبا وسط آسمون نشسته بود که وسعت آسمون دیده نمیشد فقط واژه الله بود که به چشم می اومد ... عکس گرفتم که ثبت بشه توی اون لحظه ای که زیباترین حالت عشق یک مخلوق به خالقش رو به تصویر میکشه !!!
رسیدم دانشگاه و مثل عادت هر روزم چند صفحه قرآن خوندم
عجیب آروم شدم
عجیب دلم قرص شد
***
میخواد بره ... دستاشو میگیری ...
بیقراری میکنه... نوازشش میکنی ...
بی هوا هواشو داری...
دلش میگیره تو عاشق ترش میکنی ...
- زمان انتشار: دو شنبه 17 شهريور 1393
-
نظرات()
- زمان انتشار: دو شنبه 17 شهريور 1393
-
نظرات()
- بازدید : (5308)
به گزارش خبرنگار بینالملل «خبرگزاری دانشجو»؛ "علی بن عبدالعزیز الشبل" عضو هیأت علمی دانشگاه علوم اسلامی «محمد بن سعود» که اخیراً با طرح جنجالی نبش قبر رسول اکرم(ص) و انتقال آن به قبرستان بقیع بر سر زبانها افتاده بود، بعد از خشم عمومی مسلمانان و انتقادهای فراوان مدعی شد که رسانهها سخنان وی را تحریف کردهاند.
علی بن عبدالعزیز الشبل، مفتی هتاک سعودی
این مبلغ سعودی عربستانی مدعی شده که روزنامه ایندیپندنت و دیگر رسانهها سخنان او را تحریف کردهاند و او هرگز چنین پیشنهادی نداده و طرح چنین مسئلهای از سوی هیچ کسی جایز نیست.
بعد از واکنش شدید مسلمانان و علما به این طرح، دایره عمومی بارگاه رسول اکرم (ص) در بیانیهای اعلام کرد که این طرح یک تحقیق فردی است و نشاندهنده نظر این سازمان نیست اما این طرح مثل هر تحقیق و بررسی دیگری به صورت مستند تهیه شده است.
بقیه مطالب در ادامه مطلب
- زمان انتشار: دو شنبه 17 شهريور 1393
-
نظرات()
- بازدید : (5775)
- زمان انتشار: یک شنبه 16 شهريور 1393
-
نظرات()
- بازدید : (6929)
- زمان انتشار: یک شنبه 16 شهريور 1393
-
نظرات()
حریر عشق را با گل واژه ی محبت چادری از معرفت بر سرش قرار بده ...
بگذار دستان کوجکش لطافت دست های مهربان ترا با عمق وجود درک کند ..
سجاده ی کوچک باورش را بر کنار سجاده ی عشق و خلوتگاه نیاز خود بگشای ..
گوش هایش را با زمزمه های ماندگار عشق آشنا کن ..
بگذار لطافت باران نیاز را در چشمان خود به تماشای راز بنشیند و
عطر خوش آرامش با او بودن را از گلهای سجاده ی تو استشمام کند ..
بگذار قامت تو به هنگام نماز تعظیم سرو را تصویرگر چشمانش باشد ...
بگذار در رکوع عشق نغمه ی عاشقی بشنود و در سجده ی جان
تنها سجده بر ذات کبریایی او را حک بر آیینه ی چشمان خود نماید ..
با عشق برایش معنا کن پاکی را ... از زلالی برفهای قله بگو و سپیدی نگاهشان ..
صداقت را توشه ی نیازش کن برای پیمودن جاده ی زندگی ...
عطر امید را در قاب ِتوکل برایش مهیا نما .. تا در لحظات سخت و تنگناهای زندگی
مدهوش از بوی خوشش سختی ها را گذری از عبور راحت داشته باشد ...
بگذار وجودش ، تار و پود شکل گیریش چونان گیسوانش که با مهر می بافی
با محبت بافته شود... آنقدر که عجین وجودش شده و
رایحه ی خوش محبت نگاهش را پر کرده
وجودش را سرشار از عشق به دیگران نماید ...
دوست داشتن را برایش هجایی از تعقل کن ..
که فراتر از عشق است و ماندگار تر از هر بودنی ..
برایش تلخی فاصله ها را با درد سینه و اشک جان توصیف کن
که عمر می کاهد و جان می برد ..
بگذار بر وجودش حک شود که دوری از نگاه مهربان رب
گم شدن مسیر زندگی است و ظلمات تنهایی قلب ..
برایش رذالت و پستی ها را با آسانی لفظ به سختی معنا کن
که وجود را کویر بایر می کند و کام را تشنه ی سیری ناپذیر ..
دره ی خوفناکی که انسانیت را می بلعد و وجود را خاکستر گناه می پاشد
قلب سفید را سیاه کرده و خلیفه الله را به قعر وادی نیستی می کشاند ..
برایش از عشق و محبت و معرفت چتری بساز که
سایه بان روزهای زندگی و شبهای بودنش باشد ..
دلش را پاک و زلال پرورش بده که بی چتر گناه
وجودش سرخوش از باران رحمت الهی باشد و گرم به نگاه مهربانش..
بگذار شیرینی بندگی و لطافت عبودیت را در کنار تو
حرف به حرف بیاموزد و خط به خط معنا کند ..
- زمان انتشار: پنج شنبه 13 شهريور 1393
-
نظرات()
- بازدید : (6299)
سرنوشت برایش گذر روزگار را سخت نوشت ...
در آغوش گرم مادر چشم هایش لبخند اشکی را به نظاره ی غم نشست که
پهنای صورت مادر را در آوای حزن انگیز خود فرو برده بود ..
در اولین لمس از دست های زمخت و پینه ی بسته ی پدر آموخت که
تاوان بودن شلاق بی مهری زمانه است ..
فاصله ی بین خواستن و داشتن را از پشت ویترین در عروسک های مغازه دید
و پارچه ی گره خورد ه ی در دستش که عروسک رؤیاهایش بود ...
تفاوت بین پاهای خودش و دیگران را در دمپایی پاره ی خود دید و
کفش های ساز نواز کودکان دیگر ..
به مدرسه آمد و تفاوت دست های خسته اما خالی پدر خود با جیب های دیگران
را در انتهای کلاس تنگ و تاریک دید با لباسی مندرس و کیفی پاره ..
معلم بر تخته ی غبار گرفته ی ذهن کودک با قلم اشک هایش نوشت
حرف به حرف واژه های زندگی را ..
و او تفاوت فهم خود با بچه های دیگر را زمانی فهمید که دیگرا ن به هر حرفی
با برق چشم می کشیدند نقاشی شاد را بر ذهن خود .... و او به هر حرفی که
می آموخت ، برایش زمانه معنا می کرد هزار درد و می کشید هزار علامت سوال ؟
که در ذهن کوچکش نمی یافت نه به عقل نه به احساس جوابی بر آن ...
در زنگ ریاضی معلم در سکوت معنا گفت : شادی هایما ن را با هم تقسیم کنیم
از غم های هم به سرشت مهر بکاهیم ... دوستی هایمان را در عشق ضرب کرده
به توان بی نهایت رسانده و به جمع دوستان خود برساینم ..
معلم در حک علامت مساوی با کچ نم گرفته از اشک هایش نوشت
دو خط موازی کوچک ... و گفت در این دنیای بزرگ آدمها همه به یک اندازه
هستند ... فرقی نیست بین جسم ها و صورتها الا در سیرتها و
خود ساکت شد و شاید در سکوتش به دنبال علامت سوالی بود بر صادق بودن
حرفهایش در توضیح علامت مساوی در صدق بر آدمها ...
و کودک در زندگی خود فهمید
حرفهای معلم ریاضی شاید گفتاری از یک افسانه ی شیرین بوده ..!!
و او تفاوت تقدیر زندگی خود را زمانی فهمید که در پارک بادکنکی را به لبخند
کودکی داد و در ازاء آن از پدر او بهایش را گرفت ..
در کنار خیابان برای کودکی چهارپایه ای گذاشت که بنشیند و
با سرشک حسرت خود ، غبار از کفش های پدرآن کودک بر گرفت ..
در خانه ی محقر در اتاقی تنگ و تاریک سوزش خار گل را از دست های مادر
با علامتی از هزاران سؤال و به بهت اشکهایش مرهم کرد و
چند ساعت بعد آن گل را در پشت چراغ قرمز چهار راه با روبانی قرمز به
دستهای لطیف مادری داد که طراوت زندگی را در کنار بچه های شاد و در
ماشین های رؤیایی نغمه خوان چشم های خود کرده است ..
او فهمید که زندگی نوشته سر نوشت او را در کتابی مچاله شده از درد روزگار
با قلمی از اشک بر قلبی زخمی که تنها تسلای وجودش آرامش مهر اوست ...
روزگار برایش گذر عمرش را نوشت و چه سخت نوشت ..
- زمان انتشار: پنج شنبه 13 شهريور 1393
-
نظرات()
- بازدید : (6125)
در تلاطم بادها در گذریادها و در مرور خاطرات فراموش کرده ام بودن خود را
. به هر طلوع خورشید، لبخند شوق زده و
وجود جستجوگر خود را با نسیم گذر همراه می کنم
تا از زمزمه ی رود و تمنای روییدن سبزه ..
تا از آرامش قاصدک و رقص چمن در دست باد
تا از نغمه ی کبوتر و بالهای رؤیاییش به هنگام پرواز
بشنود آوای زندگی و دم زنده بودن را ..
در گذر از جاده ی زندگی در بوستان با طراوتش همراهی گل می جویم و نغمه ی پر شور بلبل
در جنگل آرزوها بلندترین شاخه و تنومندترین درخت را جستجوگر چشمان خوددارم ...
در کویر روزها به دنبال سایه بانی از خنکای خاطرات .. ذهن را مرور
لحظه های خوش میکنم و به انتظار دیدن آسمان پر ستاره اش اشک های خود را
ستاره باران سکوت دل می نمایم ...
در مسیر کوهستانی روزهای عبورم رنگین کمان قله ی عشق را نشانه ی امید می روم ،
پای در رکاب رسیدن گذارده و زخم سنگلاخ های بی مهری جاده ی سرد را
با اندیشه ی گذر زمان مرهم زخم های خاموش می کنم..
در بر خورد با سرزمین یخبندان احساس ها در گذر از زمستان وجود
شومینه ی گرم احساس را تن پوشی از گذر کرده
سوزش بال پروانه ی آرزوها را گرمی اشکی کرده که
گذر می دهد وجودم را از قندیل های سخت و سرد ...
در خزان گذر عمر با ترنم باران همراه شده ...
سد چشم ها را در بر خورد بی قرار مژه ها می شکنم تا بر دشت دل فرو ریزد و
صدای خش خش برگهای آرزوها را در زیر پای مسافر زمان
نه آوای گوش خراش که نم به اشک مهربانی رؤیاها نماید ..
و در هر غروب اشک های دلتنگی خود را به دامان خورشید می سپارم
تا دور از دسترس بر افق رها بپاشد ..
شاید به طلوعی دیگر راه چشمانم را گم کرده و میزبان بی صدای لحظه هایم نباشد ..
در اوج تالاقی چشم هایم با نگاه غروب ، دل به آفتابگردان هایی می سپارم
که سر به زیر ، در فکر بودن و ماندن به انتظار طلوعی دیگر
شب را به زمزمه های گذر طی می کنند ..
با خروش لحظه ها و گذر عمر همراه شده
در بهار زندگی دل را مواج بودن و خواستن کرده
تمام فصول زندگی را اقیانوس بی انتهایی از خواسته ها نموده
و ساحل آرامی می جویم که بر سکوی بودنش تکیه داده و
صدف های زندگی را از قعر بودن بیرون بیاورم ..
و در تمام لحظات غافلم از مسافر بودن خویش ..
از گذر لحظه ها و به سر رسیدن تاریخ بود ن و انقضای مهلت مقرر عمر ..
- زمان انتشار: پنج شنبه 13 شهريور 1393
-
نظرات()
بیش از سنش می فهمد .. کودکیش را پشت دروازه ه ای سخت فقر جا گذاشته است ..
لبهایش هیچ گاه طعم لبخند را نچشیده و دستانش با ترسیم لبخند بر نقاب دلش بیگانه است ..
آوای آشنای گوش هایش نه لا لای مادر و آهنگ شاد فیلم های کودک است
که آشنای گوش های او بوق ممتد قطار و گاه بوق گوشخراش اتوبوس ها و
گاه ناله ی خسته ی تاکسی های مسافر کش است و
نوازشگر چشمانش ! گاه دود کوره پزخانه ها است و گاه دود ماشین ها در سر چهار راه ها
.. او کودک کار است .. لطافت دستان را یاد ندارد ..
بر دستان ده ساله اش مهر پینه ی پنجاه ساله زده اند
کودکیش را به یغما برده است ...
گاه کوره های آجر پزخانه که از هوای بودن و حس نفس کشیدن
دود غلیظ را به ریه هایش هدیه می دهد و سوزش چشمانی که حتی وقت برای پاک کردن
اشک بی امان بر گونه هایش را ندارد و
گاه در پشت چراغ قرمز ها در لابه لای دود ماشین ها ...
طفلک ! چه التماسی می کند برای فروختن یک شاخه ی گل ..
شاخه گلی که خود هرگز بوی خوشش را استشمام نکرد و لطافت گلبرگهایش را حس ننمود!1
آری ! لباس هایش مندرس است .. صورتش سیاه و کبود است
و من رهگذر خیابان آرزوهای او.. چه حقیرانه نگاهش می کنم و
شیشه ی ماشین خود را بالا آورده که نکند فقر دست هایش دامن من را بگیرد و
در برابر چشمان ملتمسانه اش برای خرید یک دعا یا آدامس یا شاخه ی گل
با نگاه سراپا تحقیر خود تشر مرگ بر او می زنم ..
غافل از اینکه فقر زمانه لباس های رنگارنگ و شاد کودکیش را ربوده و
بر قامت شکسته اش و صله ی خود بافته زده است ..
نمی دانم ! ؟ که سیاهی صورتش از سیلی سخت زمانه و
تازیانه ی هر لحظه ای آن بر وجودش است .. کمی آب که سهل است ! دریا هم قادر
نیست سیاهی زجر روزگار را از گونه های تکیده اش بگیرد ..
نمی دانم ! ؟ که چشمهایش ملتمس گرفتن چند ریال از دست بسته ی من نیست ...
که اگر به التماس نگاهم می کند تا شاخه گل دستش را بخرم ..
نمی خواهد که شاخه ی گل در دستان او چو خودش پژمرده ی روزگار شود
که شاید در دستان من و تو در گلدانی گذاشته شود و لطافت بودن را ببخشد ..
آرزوهایش در پشت چراغ قرمز ها شکل می گیرد
و در لا به لای دود ماشین ها و نگاه های حقارت آمیز رهگذران محو می شود
و او می داند که تمام آرزوها برای او حکم چراغ قرمز دارد..!!
و محدوده ی ورود ممنوع است ..
مید اند که اگر جوانه ی بر دلش بدمد در لابه لای دود ماشین ها به سرعت محو می شود ..
او میداند در خیال نیز باید به دنبال کار باشد و فروختن آدامس ..!!
تا شب را سر گرسنه به بالین سخت سنگ ننهد....
یا از فشار گرسنگی برای یافتن لقمه نانی سلطل های زباله را جستجوی مرگ نکند ...
- زمان انتشار: پنج شنبه 13 شهريور 1393
-
نظرات()
- بازدید : (3932)
- زمان انتشار: پنج شنبه 13 شهريور 1393
-
نظرات()
- بازدید : (5728)
رهبر معظم انقلاب ميفرمايند: «اگر همهي تعاريفي که در خصوص بصيرت آورده شده را در يک جمله خلاصه کنيم ميتوان گفت: بصيرت يعني وجود چشمان تيزبيني در انسان که بتواند پشت صحنهي مسائل پيچيده ي سياسي را به خوبي تشخيص دهد. اين مهم در طول دوران تاريخ معاصر ايران و حوادث بعد از انقلاب، خط کش جدا شدن افراد هوشيار از غافل بوده است»
- زمان انتشار: چهار شنبه 12 شهريور 1393
-
نظرات()